کد مطلب:193960 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:156

غذای آسمانی و ایثار
یكی از علمای مشهد به نام شیخ كاظم قزوینی، در اصفهان درس می خواند. مدتی در اصفهان قحطی شد. پول بود، اما چیزی برای خریدن وجود نداشت. مدتی دنبال این بود كه چیزی به دست آورد و با آن شكم خود را سیر كند. شنید در اطراف شهر شتری را نحر كرده اند. خود را به آن جا رسانید و توانست مقداری از آن گوشت بخرد و با خود بیاورد. با خوشحالی گوشت را زیر عبایش پنهان كرد و به طرف مدرسه به راه افتاد، در حالی كه گرسنگی به او فشار می آورد. در بین راه چشمش به مردی افتاد كه كنار خیابان بی حال بر دیواری تكیه كرده و سر بچه هایش را كه نیمه جانی بیش نداشتند روی زانو گذاشته بود. آن مرد با دیدن شیخ از او كمك خواست و به بچه هایش اشاره كرد كه یعنی از گرسنگی دارند جان می دهند. به آسمان اشاره كرد كه یعنی خدا را در نظر داشته باش. شیخ فورا به مدرسه رفت و مقداری گوشت پخت و نزد آنها بازگشت. دید رنگ و روی بچه ها زرد شده و دیگر رمقی ندارند. گوشت را به آن مرد داد و او هم دهان بچه ها را باز می كرد و لقمه را با فشار وارد دهان آنها می كرد؛ چون خودشان نمی توانستند لقمه در دهان بگذارند. چند لحظه بعد قدری چشم بچه ها باز شد و به حال آمدند. بقیه گوشت را هم به آنها داد. از این كه دید بچه ها جان تازه ای یافته و سر حال شده اند خوشحال شد و خدا را



[ صفحه 173]



شكر كرد. در حالی كه خود نیز از گرسنگی رمقی نداشت به حجره برگشت. ناگهان پیرمردی كه پیش از این هرگز او را ندیده بود و بعدا هم ندید، بقچه ای آورد و در مقابل او بر زمین گذاشت و گفت این بقچه مال شما است. پرسید: از طرف چه كسی؟ پیرمرد نگاهی به آسمان كرد؛ یعنی از طرف خدا است، و رفت. بقچه را باز كرد، دید درون آن تعدادی نان روغن زده معطر و گرم هست. نان ها را برد و با دوستانش خورد. می گفت در طول عمر هیچ وقت چنین غذای خوشمزه ای نخورده بود.

البته معمولا چنین نیست، و خدا جواب نیكی ها را در این دنیا و بی درنگ نمی دهد؛ چرا كه انسان ها باید امتحان شوند. اگر فورا جواب نیكی انسان به دستش برسد كه دیگر نیكی كردن هنر نیست.